بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچهی خونمون آتیش روشن میکرد؛ چند تا کپهی آتیش تو یه ردیف که باید یکییکی از روش میپریدیم. چهارشنبه سوریهای ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعلههای نارنجی، آدمو به خلسه میبرد. نمیدونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایهها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.
در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.
از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.
تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.
همهجا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گرهی دار رو دوباره تنگ وتنگتر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون میکنن؟
این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایهشو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بیتفاوتم. نه میخوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعلههای زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچارهها رو گرفت. مثل همیشهی تاریخ ، یه عده شعبون بی مخ فرستادن توی مردم و فریادشون رو خفه کردن. احمق اونایی که با این جماعت معلوم الحال همراه شدن و به بازیشون تن دادن. این روزگار تلخ تر از زهر میگذره به هر حال ولی اون روی روزگار رو هم ممکنه یه روز ببینیم؟
درباره این سایت